یه کلبه‌ی سرد و مرطوب، یا حتی یه خونه‌ی نمور ِتاریک که گوشه‌ی شهر افتاده. وقتی عین چی داره بارون می‌آد و همه‌ی جوارح آدم تیر میکشه از درد و اونجاست که خاطره مثه فواره می‌زنه بیرون از همه جای وجودِ آدم. از همه چیز. خاطره‌ی چیزهای تموم شده. پری از آرزوهای نرسیده و لحظه‌های نداشته. دردِ ناشی از ادامه دار نبودنِ اون لحظه‌هایی که تجربه کردی. و حسرتِ لحظه‌هایی که هیچ‌وقت نداشتی.‌ همه‌چی تموم می‌شه به یکباره. قبل اینکه بفهمی چی شده و کی اتفاق افتاده. کلن یه نقطه‌ی دیگه از یه روزِ دیگه می‌شه یکهو قبلی تو هیچ نقطه‌ای تموم نشده. صرفن دیگه نیست. خوابت  برده مثلن. نمیدونم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها