رفته بود ببینتش. از این دیدارهای خیلی اروتیک و درامی که نه با همیم نه نیستیم. نه می تونم باشم کنارت نه دلم می آد نبینمت دیگه. از اینا که نه نزدیکیم نه دور و بعدِ یه مدت طولانی سری می زنیم به هم. مدتی که مقدار زیادیش بی خبری بوده و هرکی افتاده پی گیر و گرفت زندگی خودش. از همونا که راه ها سوا می شه از هم و کل روز درگیر زندگی خودتی و تا آخر شب نه زنگی و نه پیامی و نه ردی و نشونی. که دیگه آخر شب می شه و ولو می شی رو تخت و بازم می بینی که خبری نیست و با خودت می گی نه، مثکه واقعن پسرک/دخترک  به اینجا سر زدن فکری نمی کنه. 

که نکنه تمومه دیگه و ما نمی دونیم هنوز. 

تو یکی از همین روزا و شبا دلو زد به دریا و رفت ببینتش خلاصه. نگاهاشون قفل شد تو هم. خزیدن تو بغل همو گیر کردن همونجا. اتاقی نیمه روشن نیمه تاریک. نیمه گرم و نیمه سرد. یه حالت خلسه وار و آرومی که می تونست تا ساعت ها ادامه پیدا کنه. کلی حرف گیرکرده بود اون تو و راهی نبود براش تا دربیاد از اونجا.  فقط تونست یه کار کنه. لباشو نزدیک گوشش کرد. با حالت زمزمه وار، خیلی آروم تو گوشش گفت: عزیزم. لباسات جا مونده بود تو اتاق و بوت، بدجور  پیچیده بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها